خانه » نظم یاغی

نظم یاغی

چگونه ترامپ قدرت آمریکا را به کار می‌گیرد

توسط معاصران
نظم یاغی

هال برندز
مارس/آوریل ۲۰۲۵
منتشر شده در ۲۵ فوریه ۲۰۲۵

دونالد ترامپ پیش‌تر نظم سیاسی آمریکا را دگرگون ساخته است. از زمان رونالد ریگان تاکنون، هیچ رئیس‌جمهوری چنین سیطره‌ای بر عرصۀ ملی نداشته یا چنان ژرفای ایدئولوژیک آن را متحول نکرده است. اکنون، در دورۀ دوم ریاست‌جمهوری‌اش، ترامپ می‌تواند نظم جهانی را به همان میزان دگرگون سازد.

نظم حاکم بر جهان امروز—خواه آن را “پکس آمریکانا”، “نظم لیبرال” یا “نظم بین‌المللی مبتنی بر قواعد” بنامیم—از دل قرنی خونبار در اوراسیا سر برآورده است. بزرگ‌ترین کشمکش‌های تاریخ مدرن، رقابت‌هایی برای سلطه بر این ابرقاره بوده‌اند. این نبردها ویرانی‌های سهمگینی بر بشریت تحمیل کردند، اما در عین حال، موفق‌ترین نظم بین‌المللی‌ای را که جهان تاکنون به خود دیده، بنیان نهادند. این نظم، برای نسل‌های متمادی صلح میان قدرت‌های بزرگ، شکوفایی اقتصادی و برتری دموکراتیک را به ارمغان آورده است. مزایای گسترده و دگرگون‌کنندۀ آن چنان در تار و پود زندگی بشر تنیده شده که دیگر بدیهی انگاشته می‌شود. پس از پیروزی غرب در جنگ سرد، واشینگتن کوشید تا این نظم را جهانی و پایدار سازد. اما اکنون، چهارمین نبرد برای اوراسیا در گرفته است، و این نظام از هر سو با تهدید مواجه است.

در پیرامون پرشور و سرنوشت‌ساز اوراسیا، دولت‌های تجدیدنظرطلب به حرکت درآمده‌اند. چین، ایران، کرۀ شمالی و روسیه در حال حمله به بنیان‌های منطقه‌ای ثبات اوراسیا هستند. آنان اتحادهایی بنا نهاده‌اند که بر خصومت با نظامی لیبرال استوار است؛ نظامی که حاکمان غیرلیبرال را تهدید می‌کند و آرمان‌های نواستعماری آنان را در بند می‌کشد. جنگ، یا سایۀ تهدید جنگ، به پدیده‌ای فراگیر بدل شده است. هنجارهای جهانی که صلح و شکوفایی را تضمین می‌کردند، اکنون مورد هجوم‌اند. هراس همیشگی قرن گذشته این بود که مهاجمان اوراسیایی با تبدیل جهان به عرصۀ تاخت‌وتاز خود، آن را برای آزادی نامناسب سازند. این تهدید بار دیگر شعله‌ور شده است.

ترامپ، مدافع ایدئال این نظم در معرض خطر نیست. در واقع، به نظر می‌رسد که اصلاً به نظم بین‌المللی نمی‌اندیشد. او ملی‌گرایی سرسخت است که قدرت، سود و برتری یک‌جانبۀ آمریکا را دنبال می‌کند. جهان را از دریچۀ بازی حاصل‌جمع صفر می‌نگرد و بر این باور است که ایالات متحده مدتهاست که از سوی همگان به بازی گرفته شده است. بااین‌حال، ترامپ به‌گونه‌ای شهودی به نکته‌ای واقف است که بسیاری از بین‌الملل‌گرایان لیبرال از یاد برده‌اند: نظم از دل قدرت برمی‌خیزد و بدون آن نمی‌توان آن را حفظ کرد.

در دورۀ نخست ریاست‌جمهوری ترامپ، این درک به ایالات متحده کمک کرد تا روندی پرآشوب اما ضروری را برای تطبیق با واقعیت‌های دوران رقابت آغاز کند. در دورۀ دوم، همین بینش می‌تواند راهنمای سیاست خارجی‌ای شود که با تحت فشار قرار دادن نه‌تنها دشمنان بلکه حتی متحدان، به تقویت دفاع دنیای آزاد در برابر نبردهای سرنوشت‌ساز پیش‌رو یاری رساند. جهان مدتهاست از نقطه‌ای عبور کرده که رهبران آمریکا بتوانند به جهانی‌سازی نظم لیبرال امید ببندند. اما ترامپ می‌تواند در مأموریتی کوچک‌تر، اما حیاتی‌تر، کامیاب شود: حفظ توازن قدرتی که دستاوردهای اساسی این نظم را از گزند مهاجمان اوراسیایی مصمم به نابودی آن پاسداری کند.

مشکل اینجاست که این هدف مستلزم آن است که ترامپ همواره بهترین غرایز ژئوپلیتیکی‌اش را دنبال کند، درحالی‌که وسوسه‌های قدرتمندی او را به سوی خطرناک‌ترین گرایش‌هایش می‌کشانند. اگر به این مسیر ویرانگر گام بگذارد، ایالات متحده نه منزوی، بلکه ستیزه‌جوتر، یک‌جانبه‌تر و غیردموکراتیک‌تر خواهد شد. ابرقدرتی غایب نخواهد بود، بلکه به نیرویی طغیانگر بدل خواهد شد—کشوری که آتش هرج‌ومرج را در جهان می‌افروزد و به دشمنانش کمک می‌کند نظم تحت رهبری آمریکا را به زانو درآورند. ریاست‌جمهوری ترامپ فرصتی را برای هدایت واشینگتن به سوی دفاعی مستحکم‌تر، اگرچه نه فراگیر، از منافع جهانی خود فراهم می‌آورد. اما همزمان، خطری هولناک نیز در کمین است: اینکه ترامپ نه آمریکا را به انزوا، بلکه به ورطه‌ای بکشاند که به‌مراتب مرگبارتر از کناره‌گیری محض از جهانی است که نیاکانش بنا نهاده‌اند.

چرخه‌های منازعه

اوراسیا همواره صحنۀ سرنوشت‌ساز سیاست جهانی بوده است. این پهنۀ بیکران، بیشتر جمعیت، منابع اقتصادی و توان نظامی جهان را در خود جای داده است. سواحل آن به چهار اقیانوس می‌رسد که مسیرهای حیاتی تجارت و تحرکات نظامی را شکل می‌دهند. امپراتوری‌ای که بتواند بر اوراسیا مسلط شود، به قدرتی بی‌همتا دست خواهد یافت؛ می‌تواند دشمنان دوردست را در هم بشکند یا با تهدید و ارعاب به تسلیم وادارد. سه بار در دوران مدرن، جهان در کشمکش‌هایی بر سر این ابرقاره و آب‌های پیرامون آن گرفتار شده است.

در جنگ جهانی اول، آلمان در پی امپراتوری‌ای اروپایی بود که از کانال مانش تا قفقاز امتداد یابد. در جنگ جهانی دوم، اتحاد فاشیستی سراسر اروپا و آسیا را درمی‌نوردید و به ژرفای اوراسیای چین و اتحاد جماهیر شوروی یورش برد. در جنگ سرد، اتحاد شوروی امپراتوری‌ای از نفوذ پدید آورد که از پوتسدام تا پیونگ‌یانگ گسترده بود و دهه‌ها برای سرنگونی جهان سرمایه‌داری جنگید.

مناقشات اوراسیایی قاره‌ها را درهم شکستند و بشریت را با خطر نابودی اتمی روبه‌رو ساختند. اما در عین حال، زمینه‌هایی برای برقراری نظم نیز ایجاد کردند. در جنگ‌های جهانی، ائتلاف‌های برآمده از دو سوی اقیانوس، مهاجمان اوراسیایی را عقب راندند و الگوهای همکاری‌ای را پی ریختند که ایالات متحده را به صحنۀ راهبردی دنیای کهن کشاند. در جنگ سرد، واشینگتن—دو بار سوخته از شعله‌های اوراسیا—تصمیم گرفت از شعله‌ور شدن دوبارۀ این ابرقاره جلوگیری کند.

اتحادهای آمریکا، تجاوز به حاشیۀ صنعتی و پویای اوراسیا—اروپای غربی و شرق آسیا—را مهار کردند و هم‌زمان، تنش‌های دیرینه را در این مناطق فرو نشاندند. اقتصادی جهانی به رهبری ایالات متحده، انگیزه‌های خودکفایی افراطی و رادیکالیزه‌ای را که پیش از جنگ جهانی دوم جهان را گرفتار ساخته بود، خاموش کرد. واشینگتن جامعۀ غربی‌ای را پرورش داد که در آن، دموکراسی نه‌تنها دوام آورد، بلکه شکوفا شد و سپس به دیگر مناطق گسترش یافت. تنها سرمایه‌گذاری‌های بی‌سابقۀ این ابرقدرت فرامنطقه‌ای توانست چرخه‌های منازعات اوراسیایی را در هم بشکند. و ثمرۀ آن، دستاوردهایی تاریخی بود—جلوگیری از جنگ جهانی و رکود جهانی از سال ۱۹۴۵ تاکنون؛ برتری ارزش‌های دموکراتیک؛ ایمن‌سازی دریاها برای تجارت و تأمین امنیت کشورها از نابودی به دست فاتحان—دستاوردهایی که تنها چند دهه پیش، امری محال می‌نمودند.

در دوران جنگ سرد، دستاوردهای این نظم—که در آن زمان به غرب محدود بود—نقشی اساسی در شکست اتحاد جماهیر شوروی ایفا کرد. در عصر تک‌قطبی پس از آن، واشینگتن تلاش کرد تا این نظم را جهانی سازد. ایالات متحده اتحادهای اوراسیایی خود را حفظ کرد و حتی گسترش داد، زیرا آن‌ها را منابعی برای نفوذ و ثبات می‌دانست. آمریکا دموکراسی و بازارهای آزاد را در اروپای شرقی و دیگر مناطق ترویج داد، به این امید که با ایجاد شرایطی برای شکوفایی مردم در چارچوب نظم آمریکامحور، چالش‌های بالقوه را از بین ببرد. بر اساس این استدلال، با گذر زمان، این سه‌گانۀ هژمونی آمریکا، همگرایی سیاسی و یکپارچگی اقتصادی، صلحی عمیق و پایدار را در سراسر اوراسیا و فراتر از آن برقرار خواهد کرد.

این پروژۀ پساجنگ سرد احتمالاً از بازگشت زودهنگام و سریع‌تر به رقابت‌های جهانی جلوگیری کرد. جهان را آزادتر، ثروتمندتر و انسانی‌تر ساخت. اما صلح پایدار در اوراسیا همچنان دور از دسترس ماند. برای دولت‌های غیرلیبرالی که در پی ساخت یا احیای امپراتوری‌های خود بودند، نظم لیبرال نه‌تنها جذاب نبود، بلکه آن را سرکوبگرانه می‌دیدند. چین و روسیه از رونقی که سیستم تحت رهبری آمریکا فراهم کرده بود، برای تأمین مالی چالش‌های ژئوپلیتیکی نوظهور خود بهره جستند. در عین حال، زیاده‌روی آمریکا در افغانستان و عراق، این کشور را در دهۀ حساس پیش‌رو در موقعیتی نامناسب برای مقابله با تهدیدات برآمده از آن بحران‌ها قرار داد. امروز، عصر ژئوپلیتیکی جدیدی در حال شکل‌گیری است. دشمنان نظم لیبرال بار دیگر ابتکار عمل را به دست گرفته‌اند، و اوراسیا باری دیگر صحنۀ کشمکش‌هایی سهمگین شده است.

جشن تجدیدنظرطلبان

هر گوشۀ حیاتی اوراسیا در آتش اجبار و کشمکش می‌سوزد. در اروپا، جنگ روسیه علیه اوکراین نه‌تنها تلاشی برای بازسازی امپراتوری پساشوروی، بلکه نبردی برای فروپاشی نظم امنیتی موجود است. همزاد پنهان این جنگ، کارزاری از تخریب و بی‌ثبات‌سازی سیاسی در سراسر قاره است، جایی که کرملین با عملیات خرابکاری و براندازی درصدد مجازات دشمنان اروپایی خود برآمده است. در خاورمیانه، ایران و نیروهای نیابتی‌اش درگیر نبردی با اسرائیل هستند. در شمال‌شرق آسیا، کرۀ شمالی زرادخانۀ هسته‌ای و موشک‌های دوربرد خود را توسعه می‌دهد تا از این اهرم برای فروپاشی اتحاد آمریکا و کرۀ جنوبی و سلطۀ کامل بر شبه‌جزیره بهره گیرد. چین، از سوی دیگر، آشکارا در پی قدرت جهانی است. فعلاً، همسایگانش را تحت فشار قرار داده تا حوزۀ نفوذی غول‌آسا برای خود ترسیم کند—چیزی که شی جین‌پینگ، رهبر چین، آن را “آسیا برای آسیایی‌ها” می‌نامد—و با یکی از گسترده‌ترین برنامه‌های تسلیحاتی دوران مدرن، خود را برای جنگ در غرب اقیانوس آرام آماده می‌کند.

از اروپای شرقی تا شرق آسیا، قدرت‌های تجدیدنظرطلب در پی تغییرات چشمگیری در توازن جهانی قدرت هستند. آنان همچنین قصد دارند نظم لیبرال را با نابود کردن اساسی‌ترین هنجارهای آن در هم شکنند. ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه، بار دیگر این اصل را به رخ می‌کشد که دولت‌های قدرتمند می‌توانند همسایگان ضعیف‌تر را ببلعند. ادعاهای بازپس‌گیری سرزمین‌ها و اجبار دریایی چین در دریای جنوبی، نشانگر این پیام است که کشورهای بزرگ می‌توانند آزادانه بر قلمروهای مشترک جهانی چنگ اندازند. توحش شبه‌نسل‌کشی پوتین در اوکراین و سرکوب صنعتی مقیاس شی در سین‌کیانگ، خطر احیای دنیایی را در بر دارد که در آن، استبداد بدون مجازات و جنایت‌های گسترده بی‌پاسخ باقی می‌مانند. در همین حال، حوثی‌های یمن، ، چالشی بنیادی برای آزادی دریانوردی ایجاد کرده‌اند و با استفاده از پهپادها و موشک‌ها، کشتی‌های عبوری از دریای سرخ را هدف قرار می‌دهند.

هر قدرت تجدیدنظرطلب در پی ایجاد محیطی است که سرکوب و سلطه‌گری در آن بدون مانع باشد. هر یک دریافته است که برای تحقق آرمان‌های خود، لازم است نظم آمریکایی به زیر کشیده شود. “جهان در حال تغییراتی است که در صد سال اخیر نظیر نداشته است”، این سخنی بود که شی در سال ۲۰۲۳ به پوتین گفت—و تجدیدنظرطلبان، دست در دست یکدیگر، در پی تحقق این تغییرات‌اند.

چین و روسیه در چارچوب یک “همکاری بدون محدودیت” به یکدیگر پیوند خورده‌اند، شراکتی که با همگرایی روزافزون اقتصادی، فناورانه و نظامی مشخص می‌شود. ایران و روسیه نیز روابطی رو به گسترش دارند که شامل تبادل سلاح، فناوری و تجربۀ دور زدن تحریم‌های غربی است. کرۀ شمالی و روسیه یک اتحاد نظامی تمام‌عیار را شکل داده‌اند و در جنگ علیه اوکراین دوشادوش یکدیگر می‌جنگند. این پیوندها هنوز به یک اتحاد چندجانبه و یکپارچه تبدیل نشده‌اند، و گاه مقامات آمریکایی آن‌ها را تنها نشانه‌ای از انزوای روسیه و استیصال آن در جنگ اوکراین تلقی می‌کنند. اما این روابط، بخشی از شبکۀ درهم‌تنیدۀ همکاری میان خطرناک‌ترین دولت‌های جهان است و همین حالا نیز زیان‌های راهبردی جدی به بار آورده‌اند.

اتحادهای خودکامه، چالش‌های پیش‌روی نظم موجود را تشدید می‌کنند. جنگ پوتین در اوکراین، برای مثال، به لطف سلاح‌ها، نیروها و تجارت با دوستان غیرلیبرالش دوام یافته است. صلح میان دیکتاتورها در اوراسیا همچنین خطر جنگ را در حواشی آن افزایش می‌دهد. پوتین می‌تواند بر اوکراین تمرکز کند و شی می‌تواند قدرت آمریکا را در آسیا به‌گونه‌ای جسورانه‌تر به چالش بکشد، زیرا این دو رهبر می‌دانند که مرز مشترک طولانی‌شان مصون از تهدید است. این اتحادها همچنین توازن نظامی منطقه‌ای را تغییر می‌دهند: پوتین تسلیحات لازم را برای جنگ در اوکراین دریافت می‌کند و در مقابل، شرکای او از دانش فنی، فناوری و سلاح‌های روسی برای تقویت قوای خود بهره می‌برند. اما شاید نگران‌کننده‌ترین تحول، هم‌پیوندی بحران‌های اوراسیایی باشد.

جنگ اوکراین به یک جنگ نیابتی جهانی بدل شده است، جایی که دموکراسی‌های پیشرفته در حمایت از کی‌یف با حکومت‌های استبدادی اوراسیا که در کنار مسکو ایستاده‌اند، در تقابل‌اند. و با انسجام بیشتر این اتحادهای خودکامه، واشینگتن باید با این احتمال روبه‌رو شود که جنگی که در یک منطقه آغاز می‌شود، می‌تواند به مناطق دیگر سرایت کند—و کشوری که ایالات متحده در آینده با آن می‌جنگد، ممکن است از یاری دوستان مستبد خود بهره‌مند شود. در همین حال، تکثر بحران‌های اوراسیایی، منابع آمریکا را فراتر از حد توانش درگیر کرده و فضایی از آشفتگی فراگیر و رو به گسترش ایجاد کرده است. کابوس راهبردی قرن بیستم—اینکه مهاجمان اوراسیایی ممکن است با یکدیگر متحد شوند و نظم جهانی را بر هم زنند—اکنون در قرن بیست‌ویکم احیا شده است.

پیروزی‌های توخالی

ترامپ مرد مناسب این لحظه نیست—و شاید هیچ فردی را نتوان یافت که نامناسب‌تر از او باشد. او نخستین بار با انتقادی تند از جهانی‌گرایی آمریکایی به قدرت رسید. در دورۀ اول ریاست‌جمهوری‌اش، متحدان را به وحشت انداخت و تهدید به خروج از پیمان‌های تجاری و دفاعی کرد که ستون‌های نظم تحت رهبری ایالات متحده محسوب می‌شوند. گرایش‌های غیردموکراتیک و حتی شبه‌براندازانۀ او، الهام‌بخش رهبران اقتدارگرایی از برزیل تا مجارستان شد. اگر تحلیلگران در دوران ترامپ بیش از همیشه نگران آیندۀ نظم لیبرال بودند، دلیل آن این بود که او اغلب درصدد نابودی کامل آن به نظر می‌رسید.

ترامپ نه‌تنها برای دستاوردهای نظم لیبرال احترامی قائل نیست، بلکه با روح آن نیز بیگانه است. برنامۀ “اول آمریکا”ی او بر این باور استوار است که قدرتمندترین کشور جهان به دست همان نظامی که خود آفریده، به استثمار کشیده شده است و کشوری که برای دهه‌ها بارهای منحصر‌به‌فردی را بر دوش کشیده، هیچ تعهدی ندارد مگر به منافع خود، آن‌هم به شکلی محدود و خودخواهانه. او علاقه‌ای به ترویج ارزش‌های لیبرال در فرای مرزهای آمریکا ندارد. علاوه بر این، ترامپ هیچ احترامی برای سنت‌های سلف‌هایش قائل نیست—چه در باور آنان به آثار آرامش‌بخش جهانی‌شدن، و چه در نگاهشان به اتحادها به‌عنوان تعهداتی مقدس. در طول نخستین دورۀ ریاست‌جمهوری‌اش، بی‌اعتنایی او به این اصول، بین‌الملل‌گرایان متعهد را به یأس کشاند و در دنیای دموکراتیک، عدم‌اطمینانی فرساینده پدید آورد. اما همین غرایز ترامپ، به او این امکان را داد که مشکلات انباشته‌شده در پروژۀ پساجنگ سرد را تشخیص دهد و برخی از اصلاحات ضروری را آغاز کند.

نخست، ترامپ دریافت که جهانی‌شدن بیش از حد پیش رفته است. گشودن درهای اقتصاد جهانی به روی دولت‌های خودکامه—و به‌ویژه چین—نه‌تنها آنان را به عضوی از یک جامعۀ جهانی تبدیل نکرد و زمینه را برای تکامل سیاسی‌شان فراهم نساخت، بلکه به تحکیم قدرت دیکتاتورها انجامید و آنان را جسورتر کرد تا ایالات متحده را به چالش بکشند. جهانی‌شدن، فارغ از مزایای اقتصادی‌اش، آسیب‌پذیری‌های راهبردی عمیقی ایجاد کرد، از جمله وابستگی اروپا به انرژی روسیه و درهم‌تنیدگی دنیای دموکراتیک با شرکت‌های مخابراتی چینی. ترامپ به این حقیقت پی برد که دفاع از منافع آمریکا مستلزم مهار و حتی معکوس‌سازی روند یکپارچگی جهانی است—به‌ویژه در ارتباط با کشورهایی که در آن‌سوی شکاف ژئوپلیتیکی در حال گسترش قرار دارند.

ترامپ همچنین دریافت که الگوی دفاعی پساجنگ سرد—که در آن متحدان آمریکا خلع سلاح شده و به‌طور فزاینده‌ای به یک ابرقدرت تک‌قطبی متکی بودند—دیگر کارآمد نیست. این رویکرد در دهۀ ۱۹۹۰ مؤثر بود، زمانی که تنش‌ها اندک بود و بسیاری از تحلیلگران از احتمال بازگشت کشورهایی مانند آلمان و ژاپن به‌عنوان تهدیدات بالقوه هراس داشتند. اما در عوض، رقبا‌ی خودکامه بار دیگر سر برآوردند و زرادخانه‌های خود را توسعه دادند. بنابراین، دورۀ نخست ریاست‌جمهوری ترامپ شاهد اعمال فشاری مداوم—و گاه تحقیرآمیز—بر متحدان برای افزایش هزینه‌های دفاعی بود، همراه با تلاش‌هایی برای تغییر تمرکز پنتاگون از مبارزه با تروریسم و شورش‌های داخلی به مقابله با تهدیدات قدرت‌های بزرگ.

اساساً، ترامپ به این نتیجه رسید که عصر برتری نظم لیبرال به پایان رسیده و جهان به عرصۀ بی‌رحمانۀ سیاست قدرت بازگشته است. از این پس، واشینگتن از دوستانش مطالبات بیشتری خواهد داشت، زیرا با خطرات فزاینده‌ای از سوی دشمنانش روبه‌رو است. ایالات متحده ناچار خواهد بود تا نفوذ خود را به‌شکلی تهاجمی‌تر علیه کشورهایی که می‌خواهند نظم جهانی را به نفع خود تغییر دهند، به کار گیرد—از جمله از رقابت راهبردی با چین. شاید حتی لازم باشد که ارزش‌های دموکراتیک را به حاشیه براند تا ائتلاف‌های موازنۀ ناهمگونی را ایجاد کند، مانند اتحادهای ضدچینی در منطقۀ هند-. به بیان دیگر، واشینگتن باید کمتر بر پروژۀ حاصل‌جمع مثبت جهانی‌سازی نظم لیبرال تمرکز کند و بیشتر به ضرورت حاصل‌جمع صفر متوقف کردن دشمنان مصمم بپردازد، پیش از آنکه آن‌ها بتوانند چشم‌اندازهای متضاد خود از نحوۀ کارکرد جهان را تحمیل کنند.

بااین‌حال، ترامپ هرگز نتوانست به‌اندازۀ پتانسیل واقعی خود از این بینش‌ها بهره ببرد، زیرا ایده‌های خوب او همواره در جنگ با ایده‌های بدش بودند و دولت او همواره درگیر نزاعی داخلی بود. سیاست‌های او اغلب ناقص، متناقض یا ناپایدار بودند. کارنامۀ او در دورۀ نخست، به‌شدت مبهم است: ترامپ هم به نظم آمریکایی آسیب زد و هم از آن در برابر افراط‌ها و دشمنانش محافظت کرد. در محیطی که در دورۀ دوم ریاست‌جمهوری‌اش به‌مراتب حساس‌تر خواهد بود، او فرصتی دارد که به نجات‌دهندۀ مردد این نظام بدل شود—البته به‌شرطی که بتواند در برابر وسوسۀ تبدیل شدن به گورکن آن مقاومت کند.

بازی توازن

یک چیز قطعی است: ترامپ هیچ‌گاه دلبستۀ نظم لیبرال نخواهد شد. تمایلات ژئوپلیتیکی او تغییر نکرده‌اند، و گرایش‌های غیردموکراتیکش حتی تشدید شده‌اند. برنامۀ “اول آمریکا”ی او همچنان مبتنی بر ناسیونالیسمی تهاجمی و فراگیر است که دوستان، دشمنان و هر آنکه میان این دو قرار دارد را هدف می‌گیرد. بااین‌حال، با توجه به شرایط کنونی جهان، شاید یک ابرقدرت بی‌پروای جسور، بدترین گزینه نباشد. اگر ترامپ بتواند بر انگیزه‌های سازنده‌تر خود تکیه کند، فرصتی خواهد داشت تا بر دشمنان فشار آورد، از متحدان امتیازات بیشتری بگیرد و مقاومت در برابر هجوم اوراسیایی را تقویت کند. اما فراتر از این، او فرصتی خواهد داشت تا رویکرد آمریکا به نظم بین‌المللی را متوازن سازد—تا گذار به دوره‌ای را کامل کند که در آن، ایالات متحده دیگر در پی گسترش پروژۀ لیبرال نیست، بلکه تنها در تلاش است تا از نابودی دستاوردهای آن جلوگیری کند.

گام نخست، یک افزایش چشمگیر در توان نظامی خواهد بود. نظم بین‌المللی در حال فروپاشی است، زیرا توازن قدرت نظامی به هم خورده است. پنتاگون منابع کافی برای مقابله هم‌زمان با ایران و مهار چین ندارد؛ به‌سختی می‌تواند هم اوکراین را مسلح کند و هم از تایوان حمایت نماید. احتمالاً ایالات متحده نمی‌تواند چنان قدرت نظامی‌ای بخرد که بتواند هم‌زمان با تمامی رقبایش روبه‌رو شود. اما اگر برنامۀ “صلح از طریق قدرت” ترامپ، هزینه‌های دفاعی آمریکا را از اندکی بیش از سه درصد به حدود چهار درصد تولید ناخالص داخلی برساند، این امر می‌تواند کمبودهای فاجعه‌بار در مهمات را جبران کند و شکاف میان تعهدات و توانایی‌های واشینگتن را کاهش دهد. این اقدام همچنین مستلزم افزایش قابل‌توجه هزینه‌های دفاعی متحدان آمریکاست—چیزی که ترامپ، که احتمالاً واقعاً قصد دارد بار متکیان به آمریکا را از دوش خود بردارد، به‌خوبی می‌تواند محقق سازد.

این امر ما را به ابتکار دوم می‌رساند: معاملات سخت‌گیرانه‌تر با متحدان. ترامپ اشتباه می‌کند اگر گمان دارد که واشینگتن به اتحادها نیازی ندارد. اما در این حقیقت محق است که متحدان در معرض تهدید، بیش از هر زمان دیگر به این اتحادها نیاز دارند. در اینجا فرصتی برای بازنگری در پیمان‌های امنیتی موجود وجود دارد. اگر دموکراسی‌های خط مقدم آسیا از ایالات متحده انتظار دارند که برای مهار چین، شاید حتی جنگ جهانی سوم را آغاز کند، باید هزینه‌هایی متناسب با تهدیدی که متصور هستند، تقبل کنند. به همین ترتیب، بهای تعهد ترامپ به ناتو می‌تواند تعهد اروپا به افزایش چشمگیر هزینه‌های دفاعی—مثلاً تا ۳.۵ درصد تولید ناخالص داخلی—باشد، همراه با خرید تسلیحات آمریکایی برای حمایت از اوکراین و همسویی با کنترل‌های تکنولوژیکی و تجاری واشینگتن در برابر پکن. فرایند مذاکره مجدد دربارۀ این پیمان فراآتلانتیکی احتمالاً پرتنش خواهد بود. اما نتیجۀ آن، تقویت اتحاد در برابر دو تهدید اوراسیایی خواهد بود.

البته، اروپا بدون دستیابی به صلحی معقول در اوکراین، ثبات نخواهد یافت. وعدۀ ترامپ مبنی بر پایان سریع و بی‌دردسر این جنگ، واقع‌بینانه نیست. حتی ممکن است او اصلاً نتواند به این جنگ خاتمه دهد. اما تمایل او به انجام این کار با ضرورت جلوگیری از شکست اوکراین و پیروزی محور خودکامه هم‌سو است—جنگی که به‌آهستگی اما به‌وضوح در مسیری نادرست پیش می‌رود. در کوتاه‌مدت، این امر مستلزم آن است که بحران ارتش پوتین را با تشدید تحریم‌ها علیه بخش انرژی روسیه و تجارتش با چین تعمیق بخشید، درحالی‌که با مشروط کردن ادامۀ حمایت‌ها به بسیج گسترده‌تر جمعیت در سنین نظامی در اوکراین، بحران کی‌یف را به تعویق انداخت. در بلندمدت، واشینگتن باید تضمین‌های امنیتی‌ای برای اوکراین طراحی کند که بر ابتکار عمل اروپا تکیه داشته باشد، اما پشتوانۀ قابل‌اعتمادی از سوی آمریکا را نیز شامل شود.

در همین حال، ترامپ می‌تواند با فشار بر ضعیف‌ترین حلقۀ محور اوراسیایی، آن را به چالش بکشد. در ماه‌های اخیر، اسرائیل با حملات سنگین به ایران و نیروهای نیابتی‌اش، چشم‌انداز تیره و تار ژئوپلیتیکی را تا حدی روشن کرده است. ترامپ می‌تواند این فشار را با تحریم‌های شدیدتر و تهدید به اقدام نظامی تازه—چه از سوی آمریکا و چه اسرائیل—علیه تهران و بقایای “محور مقاومت” افزایش دهد. هدف، تحکیم ثبات خاورمیانه از طریق اعمال محدودیت‌های جدید بر برنامۀ هسته‌ای ایران و مهار توانایی آن خواهد بود. اگر ترامپ هم‌زمان بتواند ایران را وادار به توقف ارسال پهپادها و موشک‌هایش برای پوتین کند—یا صرفاً مرزهای حمایت مسکو از تهران را در شرایط بحرانی آشکار سازد—شاید بتواند روندی طولانی و دشوار را برای تضعیف ائتلاف تجدیدنظرطلبان آغاز کند.

ترامپ همچنین می‌تواند راهبردی تهاجمی‌تر علیه چین طراحی کند، با تکیه بر سیاست‌های دوران بایدن که خود ادامۀ ابتکارات دورۀ اول ترامپ بودند. رفتار ستیزه‌جویانۀ پکن باید به پنتاگون کمک کند تا اتحادهای امنیتی منطقه‌ای را محکم‌تر کند—و شاید حتی پایگاه‌های نظامی جدیدی در منطقۀ هند-آرام ایجاد نماید. افزایش هزینه‌های دفاعی آمریکا و متحدانش و فروش گسترده‌تر تسلیحات به تایوان می‌تواند روند فرسایش برتری نظامی واشینگتن را کند نماید. کنترل‌های سخت‌گیرانۀ فناوری و تعرفه‌های جدید نیز می‌توانند بحران اقتصادی چین را عمیق‌تر کنند—البته اگر ترامپ آن‌ها را در ازای فروش بیشتر سویای آمریکایی به پکن معامله نکند. ترامپ شاید نتواند نبرد میان واشینگتن و پکن را یک‌سره به سود آمریکا تمام کند، اما می‌تواند موقعیت ایالات متحده را در این رقابت طولانی‌مدت تقویت نماید.

در نهایت، ترامپ باید به‌جای پرهیز از تشدید تنش، از آن به‌عنوان ابزاری راهبردی بهره گیرد. از اوکراین تا خاورمیانه، دولت بایدن با دقت حرکات خود را تنظیم و از پیش اعلام می‌کرد تا از ورود به مارپیچ‌های تنش‌زا جلوگیری کند. اما این سیاست، گاه به دشمنان آمریکا اجازه داد تا روند تحولات را پیش‌بینی کرده و حتی سرعت و جهت آن را تعیین کنند. در مقابل، ترامپ برای پیش‌بینی‌ناپذیری ارزش قائل است.

تمامی این اقدامات نوعی دفاع دوگانه از نظم لیبرال را شکل می‌دهند. ترامپ احتمالاً همچنان سیاست‌های حمایت‌گرایانۀ غیرضروری اتخاذ خواهد کرد و درگیر نزاع‌های دیپلماتیک بیهوده خواهد شد. اما درعین‌حال، ممکن است به یک دستاورد کلیدی نیز نائل شود: تقویت توافقات راهبردی و موانع ژئوپلیتیکی‌ای که مانع از آن می‌شوند که دشمنان نظم تحت رهبری آمریکا آن را به زیر کشند.

اصلاح یا انقلاب؟

تناقضات و آزمون سرنوشت‌ساز

این دستور کار ممکن است به دلیل تناقضات درونی خود دچار لغزش شود: ترامپ هم‌زمان باید هزینۀ نظامی را افزایش دهد، مالیات‌ها را کاهش دهد و کسری بودجه را مهار کند—ترکیبی که به‌سختی قابل‌اجراست. همچنین، دشوار خواهد بود که متحدان آمریکا را علیه چین بسیج کند، درحالی‌که آن‌ها را با سیاست‌های حمایت‌گرایانه در تنگنا قرار می‌دهد. علاوه بر این، ترامپ ممکن است به این دلیل ناکام بماند که دنیای امروز، مملو از دیکتاتورهای جاه‌طلبی است که با یکدیگر هم‌دست شده‌اند—و حتی ماهرترین ابرقدرت‌ها نیز نمی‌توانند به‌آسانی با چنین چالشی مقابله کنند. اما شاید مهم‌ترین عامل شکست او، ماهیت شخصی‌اش باشد: ترامپ بیش از آنکه معمار باشد، یک ویرانگر است—و این احتمال وجود دارد که سیاست آمریکا را به مسیری تاریک‌تر بکشاند.

همواره مهم‌ترین پرسش دربارۀ ترامپ این بوده که آیا قصد دارد سیاست خارجی آمریکا را اصلاح کند یا انقلابی در آن به وجود آورد؟ در دورۀ نخست ریاست‌جمهوری، پاسخ اغلب به اصلاحات نزدیک‌تر بود تا انقلاب؛ این امر تا حد زیادی به دلیل تأثیرات تعدیل‌کنندۀ مشاوران و متحدان جمهوری‌خواه او بود. همچنین، ترامپ که از باج‌خواهی دیپلماتیک لذت می‌برد، در پاره کردن توافق‌های بزرگ—مانند پیمان تجارت آزاد آمریکای شمالی (NAFTA) یا خروج از ناتو—تردید نشان داد. بااین‌حال، به گفتۀ بسیاری از منابع، او به‌طور جدی به اجرای چنین اقداماتی فکر کرده بود. شعار “اول آمریکا”ی ترامپ مستقیماً برگرفته از دهۀ ۱۹۳۰ است. بنابراین، اگر خوش‌بینانه‌ترین سناریو این باشد که رئیس‌جمهوری که به آیندۀ تاریخی خود می‌اندیشد، همچنان به اصلاح استراتژی آمریکا برای یک دوران رقابتی بی‌رحمانه ادامه دهد، سناریوی بدبینانه این است که رئیس‌جمهوری که اکنون حزب و دولت خود را به‌طور کامل تحت کنترل دارد، انقلابی را آغاز کند و نسخۀ خالص‌تر و رادیکال‌تری از “اول آمریکا” را به اجرا بگذارد.

در این سناریو، آمریکا به انزواطلبی بازنخواهد گشت، چراکه چنین سنتی در تاریخ این کشور وجود ندارد. پیش از جنگ جهانی اول، ایالات متحده تثبیت‌کنندۀ امنیت در اوراسیا نبود، اما به‌عنوان یک هژمون در نیم‌کرۀ غربی، سابقه‌ای طولانی—و گاه خونین—در گسترش سرزمینی داشت. امروز، نسخۀ خشن‌تر “اول آمریکا” نه‌تنها برای نظم لیبرال کشنده خواهد بود، زیرا ایالات متحده تعهدات امنیتی خود در اوراسیا را کنار خواهد گذاشت، بلکه به این دلیل که خود به نیرویی متجاوزتر و غیردموکراتیک‌تر بدل خواهد شد.

خطوط کلی این دستور کار مبهم نیستند؛ ترامپ بارها و بارها از آن‌ها سخن گفته است. او مدت‌هاست که خروج از ناتو و دیگر اتحادهایی را که او را آزار می‌دهند—دقیقاً به این دلیل که سرنوشت امن‌ترین کشور تاریخ را به اختلافات مبهم در مناطق دوردست گره می‌زنند—در نظر دارد. اگر متحدان آمریکا نتوانند یا نخواهند به اهداف هزینه‌ای بالاتری برسند، شاید به این دلیل که ترامپ مطالباتش را بیش‌ازحد افراطی مطرح کند، او سرانجام بهانۀ لازم را برای بازگرداندن نیروهای آمریکایی به خانه پیدا کند.

به همین ترتیب، اگر ترامپ از دشواری‌های برقراری صلح در اوکراین خسته شود، ممکن است به‌سادگی از آن جنگ کناره‌گیری کند و اروپایی‌ها را با این آشوب تنها بگذارد. اگر او تایوان را نه یک شریک امنیتی حیاتی، بلکه صرفاً یک رقیب فناوری پیشرفته بداند، احتمال دارد که حمایت ایالات متحده را کاهش داده و در ازای آن، امتیازات اقتصادی از پکن دریافت کند. بی‌تردید، ایالات متحده همچنان یک نیروی نظامی قدرتمند باقی خواهد ماند، اما تمرکز آن از مهار توسعه‌طلبانۀ قدرت‌های اوراسیایی به جنگ با کارتل‌های مواد مخدر در نیم‌کرۀ غربی تغییر خواهد یافت. در کوتاه‌مدت، چنین رویکردی می‌تواند آمریکا را از مناقشات اوراسیایی دور نگه دارد و به دستاوردهایی چون امتیازات تجاری و صرفه‌جویی‌های اقتصادی منجر شود. اما در بلندمدت، احتمال فرو رفتن مناطق کلیدی در آشوب یا افتادن آن‌ها به دامان قدرت‌های متجاوز را به‌شدت افزایش خواهد داد.

قدرت‌های رقیب ممکن است همچنان زیر فشار این دستور کار آسیب ببینند. اگر ترامپ تهدید خود مبنی بر اعمال تعرفۀ ۶۰ درصدی را عملی کند، اقتصاد صادرات‌محور چین ضربه‌ای سهمگین خواهد خورد. اگر او تعرفه‌ها را بی‌رحمانه به‌عنوان ابزاری برای اعمال فشار به کار گیرد، بی‌شک برخی امتیازات را از متحدان و دشمنانش خواهد گرفت. اما آسیب به رقبا ممکن است در مقایسه با آسیبی که خود آمریکا متحمل می‌شود، ناچیز باشد. حمایت‌گرایی افراطی، رفاه جمعی‌ای را که همواره دنیای دموکراتیک را به هم پیوند داده، کاهش خواهد داد و انسجام مورد نیاز برای مهار چینِ سوداگری را از بین خواهد برد. به همین ترتیب، اگر ترامپ به‌جای رهبری جهانی و تعهدات امنیتی، از تعرفه‌ها و تحریم‌ها برای تقویت برتری دلار استفاده کند، ممکن است واشینگتن را به همان اندازه استثمارگر جلوه دهد که کشورهایی که قصد مهارشان را دارد.

در همین حال، ایالات متحده تنها به کاهش تأکید بر هنجارها و ارزش‌های لیبرال بسنده نخواهد کرد؛ بلکه سایۀ گستردۀ یک نیروی غیرلیبرال را خواهد گستراند. اگر ترامپ رسانه‌های مخالف را تعطیل کند یا از ارتش و نهادهای مجری قانون برای سرکوب دشمنانش استفاده کند، نه‌تنها دموکراسی آمریکایی را تضعیف خواهد کرد، بلکه الگویی را در اختیار هر مستبدی قرار خواهد داد که به‌دنبال از میان بردن جامعۀ آزاد از درون است. ترامپ همچنین ممکن است با مجبور کردن اوکراین به پذیرش صلحی نامطلوب یا حمایت از ویکتور اوربان، رئیس‌جمهور مجارستان، و دیگر رهبرانی که قصد دارند لیبرالیسم اروپایی را نابود کنند، ارزش‌های دموکراتیک را به عقب براند. توازن ایده‌ها بازتابی از توازن قدرت است. رکود دموکراتیک سال‌های اخیر می‌تواند به یک سقوط کامل تبدیل شود، اگر واشینگتن از نبرد برای آیندۀ ایدئولوژیک جهان کنار بکشد—یا از آن بدتر، به آن‌سوی میدان بپیوندد.

در واقع، چنین نسخۀ افراطی‌ای از “اول آمریکا” نه‌تنها راه را برای تجدیدنظرطلبان اوراسیایی باز خواهد کرد، بلکه حتی ممکن است به تقویت اهداف آن‌ها کمک کند. این قدرت‌های تجدیدنظرطلب در تلاش‌اند تا محیطی را ایجاد کنند که زمینۀ گسترش و غارت را فراهم سازد. شاید دلیل هماهنگی ترامپ با پوتین و شی این باشد که او نیز در پی همین هدف است. ترامپ پیش‌تر گفته است که ایالات متحده باید گرینلند را ضمیمۀ خاک خود کند، کانادا را به‌عنوان پنجاه‌ویکمین ایالت بپذیرد و کنترل کانال پاناما را پس بگیرد. او ظاهراً جهانی را متصور است که در آن، دولت‌های قدرتمند و رهبران مستبد می‌توانند تقریباً هر کاری که می‌خواهند انجام دهند. شاید این‌ها صرفاً دیپلماسی‌ای زیرکانه باشد—یا صرفاً نوعی تحقیر و تحریک. اما هرچه ترامپ این دستور کار توسعه‌طلبانه را جدی‌تر دنبال کند، بیشتر خطر خواهد کرد که نزدیک‌ترین متحدان واشینگتن را از خود براند و به بازی نفوذ قدرت‌های مستبد دامن بزند.

چنین سناریویی برای کسانی که به نظم آمریکایی وابسته‌اند، کابوسی دهشتناک است. اما کابوس‌ها همیشه به واقعیت تبدیل نمی‌شوند. چنین بازسازی رادیکالی‌ای در سیاست ایالات متحده با مقاومت دموکرات‌ها، برخی جمهوری‌خواهان در کنگره، و همچنین از سوی بروکراسی پیچیده و موانع بین‌المللی‌ای که طی نسل‌ها تعامل آمریکا با جهان شکل گرفته‌اند، مواجه خواهد شد. بازارهای مالی نیز احتمالاً به یک موج حمایت‌گرایی افراطی واکنش منفی نشان خواهند داد. بااین‌حال، حقیقتی نگران‌کننده باقی می‌ماند: کشوری که دارای قوه‌ای اجرایی به‌شدت قدرتمند است، دو بار رئیس‌جمهوری را انتخاب کرده که به‌طور آشکار به سیاست‌های “زمین سوخته” تمایل دارد. تصور یک ایالات متحدۀ یاغی و غیرلیبرال تنها در گروی این است که سخنان ترامپ را جدی بگیریم. بنابراین، بزرگ‌ترین خطر در دورۀ دوم او این نیست که از نظم لیبرال کناره بگیرد، بلکه این است که ایالات متحده را به همدستی فعال در نابودی آن بکشاند.

کدام مسیر به پیش می‌رود؟

دورۀ ریاست‌جمهوری ترامپ می‌تواند فرصت‌هایی عظیم به همراه داشته باشد، اما هم‌زمان، مخاطراتی بی‌کران را نیز در بر دارد. وجود چنین شکاف عمیقی میان احتمالات، به‌خودی‌خود منبعی از بی‌ثباتی بین‌المللی است. این واقعیت همچنین گواهی بر ماهیت دو‌رویۀ ملی‌گرایی افراطی‌ای است که ترامپ نمایندۀ آن است. اگر این رویکرد با انضباط و روحیۀ سازنده به کار گرفته شود، می‌تواند به‌طور معقولی ایالات متحده را در مهار متجاوزان اوراسیایی یاری رساند. اما در شکلی افراطی و افسارگسیخته، ممکن است برای نظمی که مستلزم درکی گسترده از منافع آمریکا، تعهد به ارزش‌های لیبرال و توانایی به‌کارگیری قدرت بی‌همتا با ترکیبی سنجیده از قاطعیت و خویشتنداری است، فاجعه‌بار باشد.

اینجاست که مشکل واقعی در خوش‌بینانه‌ترین روایت از آیندۀ ترامپ پدیدار می‌شود: این روایت مستلزم آن است که ترامپ—مردی که به‌شکلی خستگی‌ناپذیر کینه‌های شخصی و ژئوپلیتیکی خود را پرورش می‌دهد—در لحظه‌ای که بیش از همیشه احساس قدرت می‌کند، بهترین، جهانی‌ترین و دیپلماتیک‌ترین نسخۀ خود را کشف کند. همۀ کسانی که در ایالات متحده و فراتر از آن، به بقای نظم لیبرال وابسته‌اند، باید امیدوار باشند که ترامپ به این چالش پاسخ مثبت دهد. اما واقعیت آن است که شاید بهتر باشد خود را برای احتمال دیگری آماده کنند: اینکه دنیای ترامپ به مکانی بسیار تاریک تبدیل شود.

هال برندز استاد ممتاز هنری کیسینجر در امور جهانی در مدرسۀ مطالعات بین‌المللی پیشرفتۀ دانشگاه جانز هاپکینز و پژوهشگر ارشد در مؤسسۀ امریکن اینترپرایز است. او نویسندۀ قرن اوراسیایی: جنگ‌های داغ، جنگ‌های سرد و شکل‌گیری جهان مدرن است.

 

مطالب مرتبط

نظر خود را به اشتراک بگذارید

تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به معاصران است.

Are you sure want to unlock this post?
Unlock left : 0
Are you sure want to cancel subscription?
-
00:00
00:00
Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00